، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

امیر حسین عزیز

سهام دار شدن گل پسرم

چند روزی بود به بابا گیر داده بودم که به قولش عمل نکرده و سهامی که قرار بود تولد یکسالگیت بخره را هنوز نخریده تا بلاخره بابایی امروز صبح گفت میخوادبه قولش عمل کنه من که باورم نمیشد فکر می کردم سرکاریه  ولی انگار گوش شیطون کر سرکاری نبود با هم رفتیم شرکت کارگذاری تو مجتمع کوثر و حدود 10 هزار سهام واست خریدیم  هر چند خیلی کمه ولی اگه خدا بخواد هر سال واست افزایش سهام میدیم تا انشالا یه پشتوانه مالی واسه آیندت باشه  
10 شهريور 1393

تولد 4 سالگی

                                سلام عزیزم خیلی وقت بود فرصت نکردم به وبلاگت سر بزنم و مطلب بزارم ولی امروز اومدم تا تولد گل پسرما بهش تبریک بگم امسال هم واسه تولدت جشن نگرفتیم فقط رفتیم اسباب باز ی فروشی و شما یه تریلی بزرگ خریدی اینقدر دوستش داری که شبا با خودت میاری رو تخت ....مامان جون هم یه بلوز و شلوارک لی واست خرید که بلوزشا پوشیدی ومن با دایی علی یه عکس ازت گرفتم... ...
9 مرداد 1393

خاطرات کربلا 2

خلاصه خیلی شب بدی بود تا صبح نشسته بودم بالا سرت بابا محمدتم مثل همیشه خواب را به هر چیزی ترجیح داد واسه نماز صبح دلم نیومد بیدارت کنم بابا تنها رفت حرم کلی دلم شکست تا بابا برگرده یه دل سیر گریه کردم تا حدود 9 صبح خوابیدی بیدار که شدی صبحانه هم نخوردی کلی ترسیده بودی از بغل من پایین نمی اومدی بابا آدرس درمانگاه ایرانی را پرسیده بود ما هم رفتیم اونجا دکتر دیدت  و پرستار هم باند سرت را عوض کرد چند تا گاز استریل و باند هم گرفتم که خودم پانسمانتا عوض کنم کلی با پرستار حرف زدم خیلی آرومم کرد بعدش رفتیم به سمت حرم تا وارد شدیم تو را با کلی سفارش گذاشتم پیش بابات و رفتم یه دل سیر زیارت اصلا متوجه زمان نبودم تا به خودم اومدم دیدم وقته نمازه سر...
13 آذر 1392

خاطرات کربلا1

یکی دو هفته بود سرگرم خونه تکونی بودم و خودما واسه سفر آماده میکردم گل پسرم خیلی بد اخلاق شده بودی میدیدی من کار دارم شیطنتت بیشتر شده بود تا بالاخره روز جمعه رسید واسه خداحافظی همه را واسه ناهار دعوت کردم مهمونی به خوبی رد شد ساعت 3 قرار بود فرودگاه باشیم ساعت 2 از خونه اومدیم بیرون دایی جواد کار داشت نمیخواست بیاد فرودگاه ولی انقدر گریه کردی که زن دایی تسلیم شد رفتی تو ماشین دایی جواد تا که رسیدیم فرودگاه شیطنتات شروع شد چرخ دستی را برداشته بودی و هل میدادی مامان جون و آقاجون خیلی سفارشت را بهم کردند میگفتند از همین حالا معلومه که میخوای حسابی شیطونی کنی خلاصه با همه خداحافظی کردیم و رفتیم سالن پرواز یه 2 ساعت منتظر پرواز بودیم تو این فاصل...
12 آذر 1392

دودو شدن دست مامان

امروز واسه ناهار کوکو پخته بودم شما گل پسرمم تو پختش کلی کمکم کردی از صبح هیچی نخورده بودی منم کلی واست سفره را قشنگش کردم که حتمآ غذا بخوری چون خیار شور خیلی دوست داری میخواستم بیارم واست سر سفره تا که اومدم در قوطی را باز کنم دستم را با لب قوطی بدجور بریدم اولش واسه اینکه ناهارتا بخوری چندتا دستمال گذاشتم روش تا نبینی یه دونه کوکو که خوردی سیر شدی شروع کردی مثل همیشه ناز  اومدن که غذا نخوری منم دستم خیلی درد میکرد نشونت که دادم کلی ناراحت شدی همش لبه اپن که یه بار سرت خورده بود بهش را اشاره میکردی میگفتی دودو یعنی دست من با اپن اشپزخونه دودو شده بابایی هم سر کار بود زنگ زدم بهش گفتم دستما بریدم او هم زنگ زد بابابزرگ اومد خونمون باهاش ...
7 مهر 1392

سرماخوردگی

چند روز بود پسر گلم سرماخورده بود اصلا حوصله بازی کردن نداشت دیشب خیلی دلم به حالت سوخت که اینقدر بی حوصله بودی بهت کفتم دوست داری بریم بیرون از جات پریدی کفشاتا برداشتی گفتی پارک من کلی خندم گرفته بود بابایی را به زحمت راضی کردم تا بریم پارک آخه تازه از کار اومده بود خیلی خسته بود رفتیم هوا خیلی سرد بود و من تمام مدت نگران تو بودم که سرماخورده بودی ولی کلی بازی کردی اخر شب با جیغ و گریه اوردمت خونه ایشالا هیچ بچه ای هیچ وقت سرما نخوره...
3 مهر 1392