امیرحسین و ماشینهاش
سهام دار شدن گل پسرم
چند روزی بود به بابا گیر داده بودم که به قولش عمل نکرده و سهامی که قرار بود تولد یکسالگیت بخره را هنوز نخریده تا بلاخره بابایی امروز صبح گفت میخوادبه قولش عمل کنه من که باورم نمیشد فکر می کردم سرکاریه ولی انگار گوش شیطون کر سرکاری نبود با هم رفتیم شرکت کارگذاری تو مجتمع کوثر و حدود 10 هزار سهام واست خریدیم هر چند خیلی کمه ولی اگه خدا بخواد هر سال واست افزایش سهام میدیم تا انشالا یه پشتوانه مالی واسه آیندت باشه
نویسنده :
مامان امیر حسین
15:26
تولد 4 سالگی
سلام عزیزم خیلی وقت بود فرصت نکردم به وبلاگت سر بزنم و مطلب بزارم ولی امروز اومدم تا تولد گل پسرما بهش تبریک بگم امسال هم واسه تولدت جشن نگرفتیم فقط رفتیم اسباب باز ی فروشی و شما یه تریلی بزرگ خریدی اینقدر دوستش داری که شبا با خودت میاری رو تخت ....مامان جون هم یه بلوز و شلوارک لی واست خرید که بلوزشا پوشیدی ومن با دایی علی یه عکس ازت گرفتم... ...
نویسنده :
مامان امیر حسین
13:30
خاطرات کربلا 2
خلاصه خیلی شب بدی بود تا صبح نشسته بودم بالا سرت بابا محمدتم مثل همیشه خواب را به هر چیزی ترجیح داد واسه نماز صبح دلم نیومد بیدارت کنم بابا تنها رفت حرم کلی دلم شکست تا بابا برگرده یه دل سیر گریه کردم تا حدود 9 صبح خوابیدی بیدار که شدی صبحانه هم نخوردی کلی ترسیده بودی از بغل من پایین نمی اومدی بابا آدرس درمانگاه ایرانی را پرسیده بود ما هم رفتیم اونجا دکتر دیدت و پرستار هم باند سرت را عوض کرد چند تا گاز استریل و باند هم گرفتم که خودم پانسمانتا عوض کنم کلی با پرستار حرف زدم خیلی آرومم کرد بعدش رفتیم به سمت حرم تا وارد شدیم تو را با کلی سفارش گذاشتم پیش بابات و رفتم یه دل سیر زیارت اصلا متوجه زمان نبودم تا به خودم اومدم دیدم وقته نمازه سر...
نویسنده :
مامان امیر حسین
17:28
خاطرات کربلا1
یکی دو هفته بود سرگرم خونه تکونی بودم و خودما واسه سفر آماده میکردم گل پسرم خیلی بد اخلاق شده بودی میدیدی من کار دارم شیطنتت بیشتر شده بود تا بالاخره روز جمعه رسید واسه خداحافظی همه را واسه ناهار دعوت کردم مهمونی به خوبی رد شد ساعت 3 قرار بود فرودگاه باشیم ساعت 2 از خونه اومدیم بیرون دایی جواد کار داشت نمیخواست بیاد فرودگاه ولی انقدر گریه کردی که زن دایی تسلیم شد رفتی تو ماشین دایی جواد تا که رسیدیم فرودگاه شیطنتات شروع شد چرخ دستی را برداشته بودی و هل میدادی مامان جون و آقاجون خیلی سفارشت را بهم کردند میگفتند از همین حالا معلومه که میخوای حسابی شیطونی کنی خلاصه با همه خداحافظی کردیم و رفتیم سالن پرواز یه 2 ساعت منتظر پرواز بودیم تو این فاصل...
نویسنده :
مامان امیر حسین
18:44
دودو شدن دست مامان
امروز واسه ناهار کوکو پخته بودم شما گل پسرمم تو پختش کلی کمکم کردی از صبح هیچی نخورده بودی منم کلی واست سفره را قشنگش کردم که حتمآ غذا بخوری چون خیار شور خیلی دوست داری میخواستم بیارم واست سر سفره تا که اومدم در قوطی را باز کنم دستم را با لب قوطی بدجور بریدم اولش واسه اینکه ناهارتا بخوری چندتا دستمال گذاشتم روش تا نبینی یه دونه کوکو که خوردی سیر شدی شروع کردی مثل همیشه ناز اومدن که غذا نخوری منم دستم خیلی درد میکرد نشونت که دادم کلی ناراحت شدی همش لبه اپن که یه بار سرت خورده بود بهش را اشاره میکردی میگفتی دودو یعنی دست من با اپن اشپزخونه دودو شده بابایی هم سر کار بود زنگ زدم بهش گفتم دستما بریدم او هم زنگ زد بابابزرگ اومد خونمون باهاش ...
نویسنده :
مامان امیر حسین
15:31
سرماخوردگی
چند روز بود پسر گلم سرماخورده بود اصلا حوصله بازی کردن نداشت دیشب خیلی دلم به حالت سوخت که اینقدر بی حوصله بودی بهت کفتم دوست داری بریم بیرون از جات پریدی کفشاتا برداشتی گفتی پارک من کلی خندم گرفته بود بابایی را به زحمت راضی کردم تا بریم پارک آخه تازه از کار اومده بود خیلی خسته بود رفتیم هوا خیلی سرد بود و من تمام مدت نگران تو بودم که سرماخورده بودی ولی کلی بازی کردی اخر شب با جیغ و گریه اوردمت خونه ایشالا هیچ بچه ای هیچ وقت سرما نخوره...
نویسنده :
مامان امیر حسین
14:52